فریاد کردن. فریاد زدن. صدا بلندکردن. بصدا درآمدن. عج. (منتهی الارب) : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). جمله با وی بانگها برداشتند کان حریصان کاین سبب ها داشتند. مولوی. مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشته ست. سعدی. سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر چه رانی بینداز رخت. سعدی. عجعجه، بانگ برداشتن و فریاد کردن شتر از زدن یا از گرانباری بارگران. (منتهی الارب)
فریاد کردن. فریاد زدن. صدا بلندکردن. بصدا درآمدن. عج. (منتهی الارب) : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). جمله با وی بانگها برداشتند کان حریصان کاین سبب ها داشتند. مولوی. مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشته ست. سعدی. سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر چه رانی بینداز رخت. سعدی. عجعجه، بانگ برداشتن و فریاد کردن شتر از زدن یا از گرانباری بارگران. (منتهی الارب)
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن: گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد. میرزا جلال اسیر (از بهار عجم). - رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا: قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (از بهار عجم). ، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود: ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت. حسین سنائی (از بهار عجم)
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن: گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد. میرزا جلال اسیر (از بهار عجم). - رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا: قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (از بهار عجم). ، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود: ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت. حسین سنائی (از بهار عجم)